دستاشو مشتــ کردهــ بود . . .
پرسیدمــ تویــ مشتتــ چیهــ ؟
گفتــ : خودتـــ نگاهــ کنــ !
دستاشو گرفتمــ و آرومــ باز کردمــ ، تویــ دستاشــ چیزیــ نبود !
گفتمــ : چیزیـــ نیستـــ کهــ . . .
دستامو محکمــ فشرد و گفتـــ :
اما حالا کهــ هستــ . .